میدانستم سینهاش مالامال از خاطرات و ناگفتههای
مردان آسمانی لشکر ۳۱ عاشورا است. از سوسنگرد گرفته تا … با همان وقار
همیشگیاش گفت: «من قابل این حرفها نیستم. برادران دیگر هستند، بروید
سراغشان.»
|
خبرگزاری دفاع مقدس؛ رضا قلیزاده: نام “مصطفی الموسوی” را برای اولین بار، دیماه سال ۱۳۶۱ و در لشکر ۳۱ عاشورا شنیدم. به فاصلهی سیزده روز از پایان ماموریت مهاباد، در ۲۶ دیماه ۱۳۶۱ به جبهههای جنوب اعزام شدیم.
چند روزی مهمان پادگان تازه تاسیس شهید “مصطفی خمینی” ما بین دزفول ـ اندیمشک بودیم و بعد هم در گردان علیاکبر(ع) به فرماندهی “صادق آذری” سازماندهی شدم. عملیات والفجر مقدماتی در ۱۷ بهمن ماه ۱۳۶۱ رقم خورد و پس از آن صادق آذری رفت گردان قدس را تشکیل داد و گردان علیاکبر با آمدن فرمانده و نیروهای جدید، جان تازهای به خود گرفت؛ “اسلام نجاری” شد فرمانده گردان و “محمدرضا بازگشا” هم جانشین. در سازماندهی جدید، در جمع نیروهای مخابرات گردان قرار گرفتم.
آموزش «بیسیم» را باید در همان پادگان شهید مصطفی خمینی میگذراندیم. پادگان امکانات چندانی نداشت در یک اتاق سه در چهار روی موکت میماندیم و شبها فانوس روشن میکردیم. غیر از ما و چند نگهبان، کس دیگری در پادگان نبود. گفتند برادری به نام “علی قدسی” میآید، آموزش بدهد، اما خبری نشد. روز دوم برادر دیگری آمد که نامش را بیش از این بسیار شنیده بودم، “مصطفی الموسوی“، مسئول مخابرات لشکر عاشورا. لاغر بود و قد متوسطی داشت و ریش نهچندان بلند. آرام بود و مودب. به لهجهی تبریزی حرف میزد و البته لباس بسیجی پوشیده بود، از آنچه ما به تن داشتیم. برادر الموسوی آنروز را کنار ما ماند. از مخابرات و بیسیم حرف زد و نقش بیسیمچیها که، چقدر میتواند کمک حال فرماندهان باشد، سخن گفت. آنروز ما یک طرف بودیم و در طرف مقابل آقا مصطفی با یک دستگاه بیسیم PRC77.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
زهرا باقینژاد، همسر شهید زینالعابدین معصومی نیز با اشاره به نحوه آشنایی با خانواده معصومی گفت: در اردیبهشت سال ۵۳ با این خانواده آشنا شدم و مسئله ازدواجمان صورت گرفت. خانوادهای مؤمن و متدین بودند به نحوی که پدر آنان در مدت حدود هفت تا هشت روز قرآن را ختم میکرد و ثمره این زندگی یک فرزند پسر و دو فرزند دختر بود که در وصیتنامه خود، دخترها را به حجاب سفارش میکرد و خطاب به فرزند پسر نوشته بود که راه اسلام را ادامه دهد و گفتههای امام خمینی(ره) را گوش کند.
عدم استفاده از اموال بیتالمال
همسر شهید ادامه داد: همسرم کارمند بانک بود و از صبح تا ساعت دو بعدازظهر در بانک کار میکرد و بعدازظهر در منزل قرآن میخواند و امام جماعت مسجد محل در مورد حضور ایشان در مسجد میگفت که نیم ساعت قبل از نماز به مسجد میآمد و شروع به خواندن نمازهای قضا و مستحبی میکرد تا نماز جماعت برگزار شود.
باقینژاد با بیان اینکه زندگی تمام شهدا خاطره است، خاطراتی از همسر شهیدش عنوان کرد و گفت: با توجه به مدرک تحصیلی پائینی که داشت، حقوق دریافتی ایشان اندک بود. بعد از اینکه از وی درباره مخارج خانه سؤال پرسیدم، گفت: گذاشتم پشت عکس امام تا به عنوان تبرک، برکت داشته باشد. همیشه مبلغی از حقوق خود را به خانوادهاش کمک میکرد و مابقی آن چنان برکت داشت که باورمان نمیشد.
همسر شهید ادامه داد: در زمان حضور در جبهه با کتانیهایی که داشت شرکت میکرد و زمانی را به یاد دارم که کتانیهایش پاره شده بود و با هم شروع کردیم برای وصله زدن آنها و با همان کتانیها که در پا داشت به شهادت رسید.
آخرین خداحافظی
همسر این شهید افزود: در زمانی که در تهران مشغول کار بود بعضی از اوقات به محل کار نمیرفت و به سراغ وسایل شخصی خود که در داخل یک چمدان قدیمی بود، میرفت و وصیتنامه خود را برداشته و آن را به روز میکرد. دختر کوچکم در آن دوران شش ماهه بود و اغلب گریه میکرد. به همسرم گفتم که اگر میخواهی بروی، باید از روی جنازه این بچه رد شوی. وی گفت: این بچه به خاطر خدا گریه میکند و دختر کوچکش را رو به قبله به طرف آسمان گرفت و گفت که خدایا این بچه به خاطر تو گریه میکند و من هم به خاطر تو میآیم. این خاطره آخرین عزیمت وی به جبهه بود که رفت و به شهادت رسید.
وی اظهار کرد: همسرم در مناطق جنگی به بابا عابدین معروف بود و به علت سن بالا، رزمندهها وی را به عنوان پدر دوست داشتند. مادر شهید ناهیدی، فرمانده عملیات مناطق جنگی تعریف میکرد که بعد از شهادت فرزندم مشاهده کردم که گردن فرزندم کبود شده است. بعد از پرس و جو در این باره به من گفتند که رزمندهای در جبهه بود که در هنگام آخرین عملیات به تمام رزمندهها گفته بود که شما را باید به حمام دامادی ببرم. وی گردن همه آنها را کیسه کشیده بود که منجر به کبودی گردن رزمندگان شده بود.
همسر شهید افزود: همسرم به همراه رزمندگان منتظر اعزام به مناطق خط مقدم بودند که معصومی در حال خواندن فراز نهایی زیارت عاشورا در حال سجده، با اصابت خمپارهای بر سنگرشان و برخورد ترکش از سه ناحیه مچپا، سینه و گردن به شهادت رسید.
وی با اشاره به آیه «وَلاَ تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُواْ فِی سَبِیلِ اللّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْیَاء عِندَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ» گفت: در زمان عروسی فرزندانم خواب همسرم را میدیدم که با یک جعبه شیرینی و دسته گل وارد خانه میشد. هر وقت هم به مشکلی برخورد میکنم در مقابل عکسش میایستم و با او در میان میگذارم و در مدت کوتاهی مشکلات حل میشود.
خصلتهای شهید
فرزند شهید عنوان کرد: شهید معصومی به دو خصلت صبوری و کمحرفی معروف بود که این دو خصلت از اثرات زیاد قرآن خواندن بود. وی عامل به قرآن و با این کتاب آسمانی مأنوس بود.
وی افزود: پدربزرگم تعریف میکرد، در روز عروسی دختر خان برای اولین بار قرار بود که ماشین به داخل روستا بیاید و همه برای دیدن آمده و در پشت بام منازل جمع شده بودند. دیدم که عابدین از پله پائین آمد و شروع به وضو گرفتن کرد و به او گفتم که بعد از دیدن ماشین عروس شروع به خواندن نماز میکردی. وی در جواب من گفت که دیدن ماشین عروس که دیر نمیشود، اما نماز خواندن دیر میشود.
حضور در تیم حفاظت امام راحل
همسر شهید گفت: بعد از شهادتش از طرف تیم حفاظت بیت امام(ره) تماس گرفتند و جویای احوال زینالعابدین شدند و گفتند که چرا معصومی برای حفاظت بیت نمیآید. در آن هنگام خبر شهادت وی را به آنها دادیم. آن زمان بود که متوجه شدیم که به چه کارهای بزرگی مشغول بود.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بسمهتعالی
زندگینامه پاسدار شهید هدایت (علی) دادجوی از زبان خودش
در سال 1345 و در خانهای محقر و مذهبی در تبریز چشم به دنیا گشودم. پدرم کارش فرشبافی و مادرم خانهدار و در 7 سالگی به مدرسه رفتم و کلاس پنجم را در مدرسه سالار (مارالان) به اتممام رساندم و راهنمایی در مدرسه راهنمایی خرد خواندم و در زمان تحصیل کار هم میکردم و در سال 1357 زمان انقلاب مدارس تعطیل شد و در تظاهرات خیابانی بر علیه رژیم منفور پهلوی قیام کردیم و بعد از پیروزی انقلاب به مدرسه رفتم و مشغول به تحصیل شدم و به گفته امام خمینی که مملکت اسلامی بایستی بیست میلیون جوان داشته باشد که ارتش را تشکیل بدهند لبیک گفته و به مسجد عزیزآباد مارالان جهت آموزش نظامی رفتم و بعد از اتمام دوره آموزش سپاه پاسداران انقلاب اسلامی مرا به عنوان ذخیره انتخاب نموده و فعالیت خود را در مدرسه و مسجد در راه خدمت به نظام جمهوری اسلامی ادامه دادم و به علت گرفتاریهای مختلف از ادامه تحصیل در مدرسه روزانه ماندم و ضمن کار کردن در شابنه ادامه تحصیل دادم و بالاخره به آرزوی خود که عضویت در بسیج سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بود رسیدم و از طرف بسیج مستضعفین به سازمان تبلیغات شهید قاضی طباطبائی منتقل شدم و بعد از ماهی فعالیت از طرف بسیج به پایگاه مقاومت عاشقان شهادت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی (خاصبان) انتقال یافتم و بعد به عنوان یکی از نیروهای مخابراتی انتخاب و دوره تخصص مخابرات را دیدم و در تاریخ 8/10/61 به جبهه های حق علیه باطل اعزام شدم .
در عملیات والفجر (1) شرکت کردم و در این عملیات سه روز گرسنه و بدون آذوقه در یک کوه ماندیم و در این عملیات دو نم از دوستان عزیز خود هادی قربان زاده و سید رفیع رفیعی را از دست دادم و بعد از عملیات به سپاه منطقه برگشتم و بعد از چند هفته دوباره برای آموزش دادن نیروهای لشگر 31 عاشورا به جبهه اعزام شدم و از طرف قرارگاه حمزه به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی مهاباد به عنوان مسئول آموزش شهید بروجردی 110 را بعهده گرفتم و بعد از چند ماه دوباره از طرف ستاد منطقه 5 به جبهههای حق علیه باطل اعزام شدم.
خداوند همه ما را در راه خدمت به اسلام و مسلمین موفق بدارد.
با تقدیم احترام – هدایت دادجوی- 25/10/61
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
زندگینامه شهید غلامرضا رزاقی
شهید غلامرضا رزاقی در سال 1343 در شهرستان مراغه چشم به جهان گشود.
پس از طی دوران کودکی در سن 7 سالگی به دبستان رفت. از 10 سالگی نماز میخواند و شیعه دوازده امامی بود. قرآن میخواند و آنرا تفسیر میکرد. کلیه دعاها را بلد بود و به دیگران نیز خواندن قرآن را توصیه میکرد. در دوران نوجوانی در کلیه تظاهرات اسلامی و پخش اعلامیه در زمان طاغوت شرکت داشت. ایشان در 17 شهریور و 22 بهمن در تظاهرات شرکت داشتند. شش ماه در بسیج فعالیت افتخاری داشت. اوقات بیکاریش را در مساجد پر میکرد. همیشه سفارش میکرد گئوش به فرمان امام باشید و از روحانیون اطاعت و پشتیبانی کنید. شهید در تاریخ 24 شهریور 61 در سپاه پذیرش شد. شهید بعد از 9 ماه در تاریخ 27/3/63 به جبهه اعزام شد و در عملیات خیبر در تاریخ 6/12/62 در جزیره مجنون به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
«روخش شاد راهش پر رهرو باد»
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
زندگی نامه سردار رشید اسلام پاسدار شهید غلامحسین رفیعی
«شک نیست که همه باید این راه را برویم و به سوی حق تعالی و سرنوشت خویش بشتابیم»
امام خمینی (ره)
مکتوبه زیر ذرهای از زندگی و حدیث برادر شهیدی می باشد که به عنوان زندگینامه و یا بهتر بگوئیم پندنامه و یا خوننامه در زیر میآید اما قلم چگونه توانایی ثبت زندگی شهیدان را بر روی تاریخ دارد و تاریخ و این تکه کاغذ چگونه میتواند آن مظلومیتها و ایمانها و شحاعتها و صداقتها را ثبت کند آیا حدیث خونین شهیدان را، کسی توانایی بیان کردن دارد؟ کاغذ و قلم عاجز است از انعکاس زندگی یک پاسدار شهید، شهیدانی که زندگیشان عینیت بخش کلام ان الحیوه عقیده و الجهاد است. آری : مطالعه، زندگی و وصیتنامه شهداء و صالحین میتواند اثری جانبخش و روحافزا در روان ماد انسانهای خاکی داشته باشد.
در سال 41 فرزندی دیده به جهان گشود که نامش را غلامحسین نهادند و این اولینت ندای حق بود که در گوش او طنین انداز بود هر چند آوازه حق در ظاهر خفه شده بود ولی در بطن جامعه خانوادههای مسلمان با اذان و تکبیر به فرزندشان صراط مستقیم را نشان میدادند. کشور شیعی در ظلم و فساد رژیم پهلوی میسوخت و خانوادههای مسلمان در این سوز داغدار بودند، ولی مسلمین بیصاحب نبودند در حوزه علمیه قم مردی از سلاله پیامبر (ص) و فرزندی از زهرای اطهر (س) به فریادرسی و کوشش بود. او همزمان با کار، در محافل معنوی و هیغات حسینی حضور مییافت و با شروع حرکتهای اسلامی ملت مسلمان و جوشش انقلاب، از هیچ فرصتی دریغ نمیورزید و در تمامی صحنهها با وجود کوچکی سن حضور پیدا میکرد. شهید غلامحسین در بحبوحه، انقلاب در بسته شدن بازار و تشکیل تیمهای مخفی و راهپیمایی در هنگام تعطیلی بازار، نقش زیادی داشت. وی با پیروزی انقلاب اسلامی همراه دیگر جوانان از اولین نفراتی بودند که در مساجد حضور یافته و در تشکیل پایگاه مقاومت محل نقش موثری را ایفا، نمود که اکنون این پایگاه به نام (شهدای بدر) به یادگار مانده است. وی در فعالیتهای فرهنگی و نظامی پایگاه و مسجد محل فعالانه شرکت میکرد. در روند انقلاب اسلامی با پیام تاریخی حضرت امام (رض) برای تشکیل ارتش بیست میلیونی و اینکه مملکت اسلامی باید همهاش نظامی باشد غلامحسین نیز علیرغم در اختیار داشتن یک باب مغازه که توسط پدر اختیارش گذاشته شده بود نتوانست دوام بیاورد و برخود تکلیف دانست که در بسیج ثبتنام نموده و با فراگیری فنون نظامی لبیک گویی امام و رهبر عزیزش باشد.
وی به اولین آموزشهای 10 روزه، بسیجیان در پادگان سیدالشهداء (ع) (خاصبان) زمستان سال 1359 اعزام گردید و پس از اتمام دوره، عشق و علاقه، او به پاسداران امام زمان (عج) سبب شد که در مورخه 14/4/1360 درست زمانی که یک هفته از شهادت 72 تن از یاران باوفای امام (رض) میگذشت به عضویت رسمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی تبریز درآید و این چنین روز و شب خود را در راه خدمت به اسلام و امام عزیز سپری کند و با این انگیزه قوی بوده خستگی و دلسردی در وجود ایشان معنا نداشته است.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
زندگینامه سهراب حسیننژاد از شهرستان مراغه
در صبحگاه آذر ماه سال 1341 هنگام اذان صبح، زمانیکه مومنین بار دیگر بر صراط خود یعنی «صلوه» حاضر میشدند تا شهادت خود را بر یگانگی معبود تجدید کند سهراب در یک خانواده پاک و روحانی در روستای و رجوی از توابع شهرستان مراغه دیده به جهان گشود. دوران ابتدایی را در دبستان نظامی و فتوحی و دوران راهنمایی را در مدره آصف و تحصیلات متوسطه را نیز در دبیرستان امام خمینی (ره) همزمان با شروع انقلاب شروع نمود. بعد از انقلاب اسلامی و همزمان با رشد جسمی و سجایای اخلاقی و روحانی و معنوی او نیز رو به اوج و تکامل بود. نیازهای معنوی و شناخت اهداف ائمه اطهار باعث گردید که علاوه بر دروس کلاسیک دبیرستان در اکثر برنامههای فرهنگی- اجتماعی و سیاسی شرکت جسته و با این وجود جزء شاگردان ممتاز به حساب میآمد.
به دنبال تجاوز رژیم بعثی عراق به فرمان استکبار جهانی در سال 59 به دستور امام لبیک گفته و از همان ابتدا در جبهههای حق علیه باطل حضور یافت و در چند عملیات بزرگ مثل عملیاتهای طلوع فجر- رمضان- مسلم ابن عقیل (ع)- والفجر مقدماتی- والفجر- خیبر- کربلای 5- کربلای 8 و بیتالمقدس 5 شرکت نمود. در عملیات خیبر زمانیکه با هلیکوپتر عازم جزیره مجنون بودند هلیکوپتر هدف راکت هواپیمای عراقی قرار میگیرد و سقوط میکند و ایشان هر دو پایشان میشکند و بعد از چند ماه بستری در بیمارستان و تحمل رنج و مشقت بهبودی حاصل میکند و دوباره برای یاری رساندن به همرزمان و لبیک به ندای امام به جبهه اعزام میشود و در عملیات نصر 7 از ناحیه سر زخمی میشود. در سال 1365 با قبولی در رشته پزشکی وارد دانشگاه ارومیه میشود. هنگام شروع ترم اول به دنبال عملیات کربلای 5 و اعلام نیاز به جبههها میشتابد و یکسال تمام در جبههها حضور پیدا میکند. دوباره از ابتدای سال 1366 شروع به تحصیل کرد. در سال 1367 به دنبال شرارتهای دشمن در بمباران مناطق مسکونی و اعلام نیاز در سوم رمضان عازم جبهههای حق علیه باطل میشود و از آنجائیکه عاشقان معبود را در این جهان خاکی قراری نیست و روحشان هوای پرواز از این قفس مادی را دارد در 23 خرداد ماه به قلههای مرتفع عشق الهی پرواز کرد و مدت 3 سال پیکر مطهرش در کوههای قوجار در منطقه عملیاتی ماووت عراق ماند و در آذر ماه سال 70 در سطح شهرستان مراغه در میان انبوه مردم داغدار تشییع شد.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
زندگینامه شهید والامقام حسن اخلاقی
شهید حسن اخلاقی در اریخ 31 اردیبهشت 1342 در شهر تبریز در محله قدیمی شنبغازان در یک خانوادهی مذهبی و متوسط چشم به جهان گشود. شهید حسن اخلاقی در دوران کودکی، آرام و متین بود و علاقهی عجیبی به قرآن و اهل بیت داشت، همیشه نوارهای مذهبی گوش میکرد و بیشتر اوقات خود را به ذکر و یاد خدا و خدمت به بندگان میگذرانید. او از لحاظ اخلاق و رفتار مورد تحسین همگان بود.
امین، پاک و زحمتکش و خوشرفتار و بیریا بود. نمازهایش را در اول وقت به جا میآورد. عاشق ولایت فقیه و جمهوری اسلامی بود. چهرهی مصمم و بانظاطی داشت که الگو و نمونهی بارز مهربانی برای دوستان بود.
ایشان وقتی به سن هفت سالگی رسید پا در عرصهی علم و دانش گذاشت و توانست تحصیلات ابتدایی را با موفقیت به پایان برساند و تحصیلات راهنمایی را نیز پشت سر گذاشت و برای ادامه تحصیل وارد دبیرستان شهید باهنر شد ولی توانست دیپلمش را بگیرد. ایشان فعالیتش را از مسجد انگجی شروع کرد و وارد سپاه شد و عضو سپاه شد و از طریق سپاه به جبهه اعزام شد تا اینکه در تاریخ 20 آذر 1360 در منطقه عملیاتی گیلان غرب بر اثر اصابت ترکش به بدن به شهادت رسید و مزار ایشان در گلزار شهدای وادی رحمت است.
«روحش شاد و یادش گرامی»
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
شهید رضا نظری بناب
تاریخ و محل تولد: 9/1/1342- مرند
تاریخ شهادت: 25/12/1363
از همان دوران کودکی علاقه ی زیادی به جلسات قرآن و دینی داشت و همچنین در راهپیمایی هایی که علیه رژیم طاغوت صورت می گرفت، شرکت می نمود. پس از پیروزی انقلاب در سال 1357 با تأسیس سپاه پاسداران به فرمان امام به آن ملحق گردید و با شروع جنگ تحمیلی به جبهه ی جنوب اعزام شد و چندین جنوب اعزام شد و چندین بار به شدت مجروح گردید که در یکی از آن ها گلوله به شکم ایشان اصابت کرده بود. بعد از بهبودی نسبی به جبهه عازم و در عملیات بدر در جزیره ی مجنون به فیض عظیم شهادت نایل آمد.
اگر بنا است که با مرگ و کشته شدن من، درخت اسلام آبیاری شود؛ پس ای گلوله ها و ای توپ ها و ای ترکشها سینهام را بشکافته و بدنم را تکه تکه کنید. مرگی که در راه خدا باشد، چه شیرین است و شهادت در راه خدا و اسلام چه پرمعنی است و شربت شهادت چه شیرین و پر لذت است.
… ای جهان خواران و ای ابر قدرت ها و ای کفّار، این را بدانید که اگر شهید شوم، صدها چون من بلکه خوب تر از من به میدان آیند و بیدار شوند و همه ی آن ها به نابودی شما بی دین ها تلاش ها خواهند کرد و شما را به زباله دان تاریخ خواهند انداخت. ای مستکبرین، روزگار شما دیگر گذشته است و ملت ها بیدار شده اند، روش مبارزه را فهمیده اند و خوب می توانند با شما ستیز کنند.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕